"تو اگر جای من بودی، عاشق نمیشدی؟!"

من در همین روزگار 
میان همین مردم 
مردی را می شناسم 
که شاعر بزرگیست، اما ادعای شاعر بودن ندارد 

مردی که وقتی افکارش بی اجازه به حریم برهنه تو وارد می شوند، دوش آب سرد می گیرد 

مردی که چهره اش، لب هایش، چشم هایش و ابروهای پهن مشکیش به غایت هنر خداوندی خاص و زیباست، اما همیشه تحسین های تو را به شوخی می کشاند

مردی که وقتی بی هوا می بوسیش سرخ می شود و چک چک عرق می ریزد

مردی که هرچقدر از سر لجبازی زنانه، برایش شاخ و شانه بکشی و گستاخ بشوی، باز هم لحن ملایمش تغییر نمی کند 

مردی که از گریه کردن های تو بیزارست چون اشک کسی را تاب نمی آورد 

مردی که در اوج عصبانیت و خشم، انتخابش فقط سکوت است، حالا شده یک روز سکوت باشد، یا یک هفته، یا یک ماه 

مردی که نه باج می دهد و نه باج می گیرد 

مردی که وقتی ناراحتت می کند، ناراحتی را در چهره اش می بینی

مردی که بیشتر با نگاهش حرف میزند، تا با کلمات 

مردی که به کمک هیچکس وابسته نیست 

مردی که هیچ نوع غیرت احمقانه ای ندارد، چون برای آزادی تو، اندیشه تو و شعور تو احترام قائل است 

مردی که امکانش را دارد مثل خیلی ها بخورد و بخوابد، اما از کار کردن در دمای شصت درجه نمی ترسد، از شب نخوابی نمی ترسد، از تنهایی نمی ترسد، از دور بودن نمی ترسد

مردی که وقتی می آید و در آغوشت می کشد، گرمای تنش آتشت می زند چون همه حس و وجودش با توست 

تو اگر جای من بودی، عاشق نمیشدی؟!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد